rss صفحهاصلی بینالملل ایران اجتماعی اقتصادی سیاسی ورزشی فرهنگوهنر معرفیاستان شهرستانها ثبتخبر دربارهما تماسباما پیوندها آرشیو | ||||
![]() شمالغرب: انتظار حزنآلود پسری كه 22 سال پيش در 20 روزگی که از مادرش جدا شده بود؛ به پايان رسيد و مادر و پسر در شيرينترين لحظههاي زندگي با اشك شوق يكديگر را در آغوش كشيدند.
به گزارش شمالغرب به نقل از پایگاه خبری تحلیلی سیفار، انتظار حزنآلود پسری كه 22 سال پيش در 20 روزگی که نوزادی بیش نبود و از مادرش جدا شده بود با تلاش و جستجوهایش به پايان رسيد و مادر و پسر در شيرينترين لحظههاي زندگي با اشك شوق يكديگر را در آغوش كشيدند. مهدی بدری، جوان 23 ساله اهل گرمی در گفتگو با خبرنگار سيفار در مورد ماجرای پیش آمده چنین گفت: نوزادي 20 روزه بودهام كه پدر و مادرم از هم جدا شدند، اما از وقتي خودم را شناختم و 15 سال داشتم سراغ مادرم را از همه میگرفتم پاسخ قانع کنندهای نميگرفتم و یکی میگفت مادرت خودکشی کرده، یکی میگفت با شخص دیگری ازدواج کرده و ... اما ندايي دروني به من ميگفت مادرم زنده است. سه ساله بودم كه پدرم دوباره ازدواج كرد و من به همراه دو برادر دیگرم که از من بزرگتر بودند با نامادری بهسختی زندگی میکردیم. نوجواني خودم را در حصار خنجرهاي بيرحم زمان ديدم و مدرسه را ترک کردم و هر کدام از برادرانم به دنبال سرنوشت خود رفتیم تا کاری پیدا کنیم و امرار معاش كنيم. مهدی بدری در حالی که سرش را پایین انداخته، ميگويد: خدا آن روز را نياورد كه بچهاي بيسرپناه و دور از مادر و پدر باشد اما روزگار من اين چنين بود. همه فاميل براي زندگيام تصميم ميگرفتند و بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه در خانه پدر و مادر خواندهام بمانم. در آنجا لحظهها به كندي ميگذشت، حسرت ديدارش لحظهاي رهايم نميكرد، هميشه در تنهاييام غوطه ميخوردم، سر بر زانو ميگذاشتم و ميگريستم. تا اینکه در یکی از مجلس ختم در همسایگیمان در گرمی بین خانمها صحبت بر اين بوده كه یکی از خانمها میگه که خانمی که سرنوشتش خیلی تلخ شد و شوهرش بچه 20 روزشو ازش گرفت و طلاقش داد الان اون بچه بزرگ شده و تشکیل خانواده داده و در همسایگیمان اجاره نشین است، خالهام که در اون مجلس ختم حضور داشته با شنیدن این جمله به وجد میآید و سریع از همسایگان آدرسما را میپرسد و خودش را به خانم بنده معرفی میکند و میگوید که من خاله مهدیام و اومدم که بگویم مادر مهدی زنده است، دروغ گفتهاند كه او مرده بلکه در خانه سالمندان بهزیستی اردبیل ازش نگهداری میشود. سهم من از زندگي بيمادري بود! حسرت در لحظههايم موج ميزد و ميخواستم براي يك بار هم كه شده مادر واقعي ام را در آغوش بگيرم. سریع بعد اون ماجرا به بهزیستی اردبیل مراجعه کردم و با ارائه مدارك به مسئولين آسایشگاه به اطاق نگهداری مادرم رفتم و خودم را برایش معرفی کردم، اول تعجب کرد و مرا نشناخت ولی بعد اینکه ماجرا را برايش توضیح دادم همدیگر و در آغوش گرفتيم. مادر مهدی میگوید: 22 سال تمام در حسرت يك خبر بودم، هر وقت نوزادي ميديدم ياد جگر گوشه خودم ميافتادم كه مجبور به تركش شدم، دوست نداشتم به هيچ بهانهاي خاطرات تلخ زندگي مشترك تكرار شود، ميدانستم به او گفتهاند كه مردهام پس تصميم گرفتم تا ابد برايش يك مرده باشم تا راحتتر زندگي كند. در تمام اين سالها در آسایشگاه شب و روز دعا میکردم که یک روزی بچهام سراغی از من بگیرند و مرا از تنهایی نجات دهند. وقتی مهدی مقابلم ایستاد و گفت من پسرتم، انگار یک لحظه تمام دنیا مال من شد. تنها آرزویم دیدن دو پسر دیگرم قبل از پایان عمرم است و الان خدا رو شکر میکنم که بالاخره دعایم مستجاب شد و کنار فرزند و عروسم زندگی میکنم.
گزارش از: سيديعثوب حسيني انتهاي پيام/ اخبار شهرستان را اينجا ببينيد
انتهای پیام/ اخبار استان اردبیل را اینجا بخوانید دیدگاههای ارسال شده ، پس ازتأیید توسط مدیر مسئول سایت منتشر خواهد شد. نظرات شما عزیزان: ![]() ![]()
مطالبمرتبط |
| |||